رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

زندگی مامان وبابا

بدون عنوان

رهای مامان من و بابایی برای یک سالگیت وقت گرفته بودیم تا ببریمت آتلیه و ازت عکس بگیریم و 14 اسفند وقت آتلیه داشتی و اونروز کلییی اذیتمون کردی و خیییلیی شیطونی کردی و نمیذاشتی ازت عکس بندازیم من کلی ایده داشتم یک عالمه لباس برده بودم لباس جوجت و لباس عروست و ... ولی نذاشتی هیچکدومشو تنت کنیم و اصلا باهامون همکاری نکردی و همه اونجارو بهم ریختی همه نقشه هامو نقش بر آب کردی و من خیلی حرص خوردم ولی بابایی مثل بیشتر وقتا خونسرد بود و مهربوون خلاصه عکسایی که گذاشتی ازت بگیریم زیاد نشد ولی در کل راضی بودیم 22 اسفند هم اماده شد و من اومدم تا توی وبلاگت برات بزارمشون   دوست دارررررم نازنیییییینم   ...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

خوووب رها خانوم الان که دو سه هفته ای می گذره از یک سالگیت داری هرروز شیطونتر از دیروز میشی و من و همش دنبال خودت می دوئونی حرفایی که یاد گرفتی و میزنی از اون اولی که شروع به حرف زدن کردی این کلمه ها هستند ماما،بابا،دایی،دقی دقی (نمیدونیم ینی چی )،الو ،ببین ،جوجو،بوبو،ددو(اسم اردک تو گذاشتی ددو)،نی نی ،ننو،وهرروز اینارو خییییلییی زیاد تکرار میکنی اسم خودتم میگی اآ،الو و ببین و نی نی و روزی صد هزار بار میگی و ما وقتی میگی الو خیلی ذوق میکنیم چون هر چی دم دستت باشه رو میگیری دم گوشت و می گی الووو کارت از راه رفتن گذشته و همش می دوئی وواقعا من خیلی وقتا نمیتونم بگیرمت و دلیل اینهمه دوییدن و زمین خوردنات و نمیدوونم آخه چرا انقد...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

خدایا شکرت ... الان که دارم این خاطره بدو می نویسم 3 روز میشه که ازش گذشته ولی واقعا بهش که فکر می کنم خیلی اذیت میشم سه شنبه 20 اسفند بود تقریبا ساعت دو دونیم ظهر بود وبابایی مثل همیشه باشگاه بود و ساعت خوابیدن تو بود و کم کم خوابت گرفته بود و بغلت کردم و یکمی شیر خوردی و خوابیدی و منم گذاشتمت توی تختت و خودمم جامو گذاشتم پایین تختت و خوابیدم هنوز نیم ساعتی نمیشد که صدات و شنیدم که بیدار شدی و منم تو خواب بودمو گفتم که مثل همیشه یکمی خودت تو تخت با عروسکات بازی می کنی منم 5 دقیقه بیشتر می خوابم که یدفه یه صدای وحشتناک شنیدم و دیدم که بغلم افتادی رو زمین خیلی بد بود وقتی باصدای جیغت از خواب بیدارشدمو دیدم که از رو تخت پرت شدی و گردنت ب...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

نازگلی مامان  یک ساله شدی و نوبت واکسن  سرخک و سرخجه و عریونت  رسید  و من وبابایی 5اسفند رفتیم تا واکسنت و بزنیم و من دل تو دلم نبود ولی خدا رو شکر کم گریه کردی و تا به ماشین برسیم دیگه گریت قطع شده بود ما شااله خانوووم شدی و دیگه از آمپول و واکسن نمی ترسی البته اینم بگم که همیشه برای واکسنات صبور بودی و نه تب می کردی و نه خیلی اذیت و گریه خانوم صبور خودمی خانم بهداشت گفت الان علائمی نداری و احتمالا یک هفته دیگه علائمی مثل باد کردن گلو و دونه های قرمز ببینیم که ایشااله که اینطور نشه چون هم دلم نمیاد اینجوری ببینمت وهم اینکه وقت آتلیه داری اینم یه عکس توی ماشین قبل از زدن واکسن واینم بعد از زدن ...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

رهای مامان مامان شهناز و بابامحمد باهات یه عالمه حرف دارن و برات نوشتن روی کاغذ تا من به مناسبت یک سالگیت برات توی وبلاگت ثبت کنم حتما زود زود میام و حرفای قشنگشون و برات می نویسم الوعده وفا... خوووب من اومدم تا نوشته های مامان شهناز و توی وبت انتقال بدم ... متاسفانه حرفای بابا محمد و فعلا نمیتونم چونکه باباجونت نوشته هاشو توی گوشیش سیو کرده بود و گوشیشم فروخت وتمام نوشته هاش نقش بر آب شد و حالا باید از دوباره برات بنویسه... واگه وقت کنه شاید خودش بیاد واینجا برات ثبتشون کنه... اینم دلنوشته های مامان شهناز برای نوه ی یکی یدونش به مناسبت تولدش امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کردودنیا رنگ دیگری خواهد...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزیزتر از جوووونم به امید خدا یک سالت شدو داری واسه خودت یه خانوم شیطووون و بازیگوش می شی و هرروزمون با بودن تو یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته... امروز میخوام واست چند تا عکس جامونده بزارم عکسایی که تک تکشون خاطره انگیزن برای من و بابات وخیلی برامون باارزشن دلم نیومد که توی وبت نداشته باشیشون از ساعتهای اول زندگیت تا ... عکسا قرو قاتین ومن موضوعی نمیزارم براشون جز اولی که حس مادر شدنم و برای اولین بار برام زنده می کنه و با دیدن این عکست خیلی احساساتی می شم... اینجا 4 ساعته که خدای مهربون تو رو به ما هدیه داده و ما همیشه بخاطره داشتنت شکرگذارشیم. رها و دایی علی جونش ...دوتا گردالوووو ...
23 اسفند 1392

بدون عنوان

قشنگترین صدای زندگی تپش قلب توست،با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برای ما بمان و بدان که عاشقانه دوستت داریم امروز روز تولد توست و ما هر روز بیشتر به این راز پی می بریم که تو خلق شده ای برای ما تا زیباترین لحظه ها را برای مان بسازی رها جان تولدت مبارک   دختر نازنینم یک ساله شدی و این قشنگترین اتفاق زندگیمونه که می بینیم سالمی و هر روز داری کنارمون بزر گتر می شی و خدا رو هر لحظه شکر می کنیم به خاطر بودنت   نازنین مامان من و بابایی تصمیم داشتیم تا امسال برات یه جشن تولد خوب بگیریم ولی متاسفانه دایی بابا فوت کرد و ما نتونستیم اونطور که میخواستیم برات جشن بگیریم به خاط...
7 اسفند 1392

هورااا

رهای مامان خدارو هزاران مرتبه شکر که دارم بزرگ شدنت و میبینم و چه لذتی از این بالاتر... دخترکم الان تقریبا 2 ماهی می شد که راه افتاده بودی ولی تقریبا از 10 بهمن دیگه زمین نمی خوری و تعادلت و حفظ می کنی تا اینکه ما تصمیم گرفتیم واست یه کتونی بگیریم تا بتونی تو بیرون(حداقل پاساژ) کمی راه بری تا توی عید دیگه راه رفتن مستقل و بلد شده باشی ... واقعا خیلی لذت داشت وقتی تو برای اولین بار توی پاساژراه میرفتی ،البته راه اونجوری که نه همش خم میشدی و چسب کتونیت و باز میکردی و دستات و سمت من دراز می کردی که بگیرمت بغلم ولی برای بار اول خوب بود نتونستم از راه رفتنت عکس بگیرم ولی وقتی از پاساژ برگشتیم دیگه نتونستم و دوربین و برداشتم و از...
7 اسفند 1392
1